سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | Atom  | خانه | ارتباط با من | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 40574 | بازدیدهای امروز: 106| بازدیدهای دیروز: 0
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
مطالب قبلی
لینک های دوستان
لوگوی دوستان

اشتراک
 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تابرای نوه کوچکم عروسک بخرم همانجا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت :‍ «عمه جان ...» اما زن با بی حوصلگی جواب داد : «جیمی ، من که گفتم پولمان نمیرسد!» زن این را گفت و به قسمت دیگر فروشگاه رفت . به آرامی از پسرک پرسیدم : «عروسک را برای که میخواهی بخری؟» با بغض گفت : «برای خواهرم ، ولی میخواهم بدم به مادرم تا کادو را برای خواهرم ببرد» پرسیدم : «مگر خواهرت کجاست؟» پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا ، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا .
پسر ادامه داد : «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : «این عکسم را هم به مامان میدهم تا آنجا فراموشم نکند ، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه میخورد . پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد .
طوریکه پسر متوجه نشود ، دست به جیبم بردم و چند اسکناس بیرون آوردم . از او پرسیدم : «میخواهی یکبار دیگر پولهایت را بشمارم ، شاید کافی باشد!» او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت : «فکر نمیکنم عمه چند بار آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است»
من شروع به شمردن پولهایش کردم . بعد به او گفتم : «این پولها که خیلی زیاد است ، حتما میتوانی عروسک را بخری!«
پسر با شادی گفت : «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!» بعد رو به من کرد و گفت : «من دلم میخواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم ، چون مامان گل سرخ خیلی دوست دارد ، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم ؟
اشک از چشمانم سرازیر شد ، بدون اینکه به او نگاه کنم ، گفتم : «بله عزیزم ، میتوانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری»چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم . فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد ؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم : « کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است» فردای آن روز یه بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم ، پرستار بخش خبر ناگواری به من داد : «زن جوان دیشب از دنیا رفت» بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم . اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه ، حس عجیبی داشتم . در مراسم ترحیم کلیسا ، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود .




  • کلمات کلیدی :

  • نویسنده: امین(چهارشنبه 87/11/2 :: ساعت 7:19 صبح)


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ